جدول جو
جدول جو

معنی زبان دانی - جستجوی لغت در جدول جو

زبان دانی(زَ)
سخن دانی. زبان آوری. فصاحت. زبان داری. اهل سخن بودن. توانایی در سخن:
زبان دانی تو را مغرور خود کرده ست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی.
سنائی.
شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زبان دانی کند.
صائب.
، زبانهای متعدد غیر از زبان مادری دانستن. ترجمه دانستن و توانستن. بلغات متعدد تکلم کردن. رجوع به زبان دان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبان دان
تصویر زبان دان
کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گلی (سعدی۱ - ۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان رانی
تصویر زبان رانی
سخن گویی، سخنرانی، برای مثال این چه زبان واین چه زبان رانی است / گفته و ناگفته پشیمانی است (نظامی۱۳ - ۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دار
تصویر زبان دار
گویا، سخنگو، آنکه بتواند مطلب خود را خوب بیان کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان ران
تصویر زبان ران
زبان آور، سخنران، پرگوی، بلیغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان بازی
تصویر زبان بازی
تملق، چاپلوسی، چرب زبانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان درازی
تصویر زبان درازی
زبان دراز بودن، گستاخی در گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دادن
تصویر زبان دادن
کنایه از قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن برای مثال شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی - ۸/۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ دَ)
وعده کردن و عهد کردن. (فرهنگ نظام). کنایه از عهد و شرط کردن. (برهان قاطع). وعده و عهد و پیمان و شرط کردن. (غیاث اللغات). کنایه از عهد و پیمان بستن. (آنندراج). عهد و شرط کردن. (ناظم الاطباء). قول دادن. عهد بستن. وعده دادن:
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان.
فردوسی.
زبان داد سین دخت را نامجوی
که رودابه را بدنیارد بروی.
فردوسی.
(گفتار قیصر بخسرو پرویز در نامه آنگاه که یاری دادن خواهد در جنگ چوبینه) :
زبان داده ام شاه را تاسه روز
چو پیدا شود روز گیتی فروز
بریده سرت را به ایران سپاه
ببینند بر نیزه در پیش شاه.
فردوسی.
چنانکه گفت و زبان داد و شاد کرد مرا
بدستبوس سپهدار خسرو ایران.
فرخی.
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد کرد کار آسان.
فرخی.
بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد و نکاح کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگوی. (راحهالصدور راوندی). بخدمت و حفظ و حراست... زبان داده ام و ملتزم شده. (ترجمه تاریخ یمینی). من بخدمت و حفظ و حراست دولت و ممانعه از عرصۀ مملکت او زبان داده ام. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 167). این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمه تاریخ یمینی). هیچکدام از ایشان سبب مشاهدۀ غضب سلطان بتکفل مصلحت او زبان نمیدادند. (جهانگشای جوینی)، رخصت دادن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رخصت دادن بتکلم و آنرا لب زدن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) :
زبانش داد شاه مرد در سنج
در سنجیده بیرون ریخت از گنج.
میرخسرو (از آنندراج).
راوی شکر را زبان دادیم
ناقل شکوه را زبان بستیم.
ظهوری (از آنندراج).
، اقرار و اعتراف کردن بچیزی. (آنندراج) :
قلم چون بوضعش زبان میدهد
ز خط شعاعی نشان میدهد.
ملاطغرا (ازآنندراج).
این طرفم زبان دهد کان توام بجان و دل
چشمک از آن طرف زند، شوخی ماه من نگر.
میرخسرو (از آنندراج).
، تملق و چاپلوسی کردن. (آنندراج بنقل از عنصر دانش)، فریب دادن. (آنندراج) :
مردم ز رشک غیر زبانم چه میدهی
زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست.
بابافغانی (از آنندراج).
حدیث بوسۀ شیرین لبان اگر گفتم
ز من مدان تو که جمعی مرا زبان دادند.
بساطی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
جای نان، صندوق یا سبدی که در آن نان نهند، دیگ یا گنجۀ جای نان، جای نگه داشتن نان، ظرفی که نان در آن نگه دارند، محل ارتزاق، وسیلۀ اعاشه، راه معاش، ممر رزق، آنجا یا آن وسیله که از آن کسب رزق کنند: آزادی ناندانی عده کثیری شده است، (یادداشت مؤلف)، منبر و مسجد ناندانی ملا حسن است، مجازاً، شکم، معده،
- امثال:
همه جا سست و مست است ناندانیم درست است
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
دارای زبان، کسی که میتواند مطلب خود را خوب ادا کند. (فرهنگ نظام). مقول. (منتهی الارب) ، مجازاً، صریح. روشن. مدلل. آشکار: شرحی زبان دار به او بنویسد. نامه ای زبان دار به او بنویس. رجوع به زبان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ دَ)
قسمتی از زبان باستانی ایران. (ناظم الاطباء). لغت پارسی باستان است و وجه تسمیۀ آنرا بعضی بفصیح تعبیر کرده اند و هر لغتی که در آن نقصانی نباشد دری گویند همچو اشکم و شکم و بگوی و گوی و بشنود و شنود و امثال اینها. پس اشکم و بگوی و بشنو دری باشد و جمعی گویند لغت ساکنان چند شهر بوده است که آن بلخ و بخارا و بدخشان و مرو است و بعضی گویند دری زبان اهل بهشت است که رسول صلی اﷲ علیه و آله فرموده اند که: ’لسان اهل الجنّه عربی او فارسی دری’. و ملائکۀ آسمان چهارم به لغت دری تکلم میکنند و طایفه ای برآنند که مردمان درگاه کیان بدان تکلم میکرده اند و گروهی گویند که در زمان بهمن اسفندیار چون مردم از اطراف عالم بدرگاه او می آمدند و زبان یکدیگر را نمی فهمیدند، بهمن فرمود تادانشمندان زبان فارسی را وضع کردند و آنرا دری نام نهادند یعنی زبانی که بدرگاه پادشاه تکلم کنند و حکم کرد تا در تمام ممالک به این زبان سخن گویند و جماعتی برآنند که وضع این زبان در زمان جمشید شد و بعضی دیگر گویند که در زمان بهرام. (برهان قاطع). رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 صص 19-25 و مقدمۀ برهان قاطع چ معین ص 25 ببعد و مقدمۀ لغت نامه و دری و ایران شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
صاحب قیل و قال و پرگوی. (برهان قاطع). آنکه سخن بی محابا گوید و بسیار گوید. (آنندراج). پرگوی و کسی که سخنش دراز و طولانی باشد. (ناظم الاطباء) ، بلیغ و زبان آور. (ناظم الاطباء) ، مجازاً، قصه خوان. (برهان قاطع). اطلاق آن بر قصه خوان مجاز است. (ارمغان آصفی) (آنندراج). قصه خوان و افسانه گوی و نقال. (ناظم الاطباء) ، مرد فضول. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
علم به غیب. (یادداشت مؤلف). صفت و عمل نهان دان. رجوع به نهان دان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بامْ)
کار زبان باز است (که با زبان چرب و نرم مردم را فریب میدهد). (فرهنگ نظام) ، مکالمه و با هم سخن گفتن. (آنندراج) (ارمغان آصفی). گفتگو و مکالمه. (ناظم الاطباء) :
صف مژگانش در زبان بازی است
گرچه چشمش بخواب ناز شده ست.
صائب.
گفتگو با دل سیاهان میکند دل را سیاه
شمع گر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است.
صائب.
، برابری و خصومت. (ارمغان آصفی) (غیاث اللغات) (آنندراج). مناقشه و منازعه. (ناظم الاطباء) ، چرب زبانی. لفاظی. چاپلوسی. چرب سخنی. خلابه. (منتهی الارب). رجوع به زبان باز، زبان آور، خالب و خلابت شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
از لهجه های ایرانی موجود در شبه جزیره آب شیرین. (مقدمۀ برهان قاطع بقلم دکتر معین ص 39). رجوع به ’ایران’ و ’پارسی’ شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ)
کار زبان دراز است. (فرهنگ نظام). گستاخی. شکایت. (ناظم الاطباء). خروج از حد ادب در سخن. گستاخی در گفتار. گفتار بیرون از حد ادب. بذائت لسان. ذربت سلاطت. رجوع به زبان دراز و زبان درازی کردن شود، پرحرفی و زیاد گویی. (ناظم الاطباء). کثرت کلام. اطالۀ لسان.
- زبان درازی قلم، از اوصاف قلم است. رجوع به زبان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زبان دار بودن. رجوع به زبان دار و زبان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اهل زبان. مترجم و کسی که زبانهای متعدد میداند. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که همه زبانها را بداند. (برهان قاطع). آنکه همه زبانها را داند و بیان و ترجمه تواند. (انجمن آرای ناصری). آنکه زبانها را بداند و بیان و ترجمه بداند و تواند. (آنندراج) :
عشق بهین گوهری است گوهر دل کان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او.
خاقانی.
بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیده اند.
خاقانی.
زبان دان شوی در همه کشوری
نپوشد سخن بر تو از هر دری.
نظامی.
، فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). فصیح. (شرفنامه). کنایه از فصیح و بلیغ. (برهان قاطع). لسن. (منتهی الارب). زبان آور. سخندان. ادیب: تا بیدارترین و زیرکترین و زبان دان تر و عاقلتر از همگان بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). و مشیر و ندیم و مونس او (شاپور) کسانی بودندی که هم بعقل و هم بفضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). و این هر سه مردمان اصیل عاقل و فاضل و زبان دان سدید بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی).
رباب از زبانها بلادیده چون من
بلا بیند آن کو زبان دان نماید.
خاقانی.
گر افسونگر از چاره سرتافتی
بمرد زبان دان فرج یافتی.
نظامی.
زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست.
نظامی.
زبان دان یکی مرد مردم شناس
طلب کرد کز کس ندارد هراس.
نظامی.
، مجازاً، شاعر. (ناظم الاطباء)، شاگرد را گویند. (برهان قاطع). شاگردی که سخن استاد را زود بفهمد و یاد گیرد. (آنندراج). کنایه از شاگرد باشد. (انجمن آرا) .شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء) :
پشت من از زبان شکسته شکست خرد
خردی هنوز طفل زبان دان کیستی.
خاقانی.
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
، صاحب قیل و قال. (شرفنامه)، گویا بکلام زائده. (شرفنامه).
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گفتگو و مکالمه و گفت و شنید و گفتار. (ناظم الاطباء) :
این چه زبان و چه زبان رانی است
گفته و ناگفته پشیمانی است.
نظامی.
رجوع به زبان ران شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبان بازی
تصویر زبان بازی
چاپلوسی تملق چرب زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان ران
تصویر زبان ران
سخن ران، پرگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبانرانی
تصویر زبانرانی
عمل و کیفیت زبانران
فرهنگ لغت هوشیار
سخنگوی فصیح و بلیغ، آنکه بجز زبان مادری خود یک یا چند زبان دیگر بداند، شاگرد معلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان دادن
تصویر زبان دادن
وعده دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان درازی
تصویر زبان درازی
عمل و کیفیت زبان دراز
فرهنگ لغت هوشیار
سخنگویی فصاحت و بلاغت، دانستن زبانهایی به جز زبان مادری، شاگردی تعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغال دانی
تصویر زغال دانی
محلی که در آن زغال انبار و نگه داری می کنند، جای کوچک و کثیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبان دادن
تصویر زبان دادن
((~. دَ))
وعده دادن، نوید دادن، اجازه دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان دانی
تصویر نان دانی
محل درآمد و کسب و کار، مجازاً، شکم، معده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زباندان
تصویر زباندان
خوش بیان، آن که به جز زبان مادری خود یک یا چند زبان دیگر بداند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبان داری
تصویر زبان داری
اکبان
فرهنگ واژه فارسی سره